سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.ParsiBlog..jpg" style=" color=#4b0082
>background-color: #E1CDB3">
داستان - با جوان تا آسمان
بی گمان همه جنبندگان زمین ـ حتی ماهیان دریا ـ بر جویای دانش درود می فرستند . [امام باقر علیه السلام]

عُزَیر پیامبر خدا بود و باغ باصفائی داشت . روزی به باغش آمد سبدی از انگور و سبدی هم از انجیر چید و بر الاغ سوار شد تا اینکه به دهکده ای رسید . آن دهکده به ویرانه تبدیل شده بودو مردم آنجا مرده بودند . از الاغ پیاده شد و سبدهای میوه را کنارش گذاشت و به دیوار تکیه کرد تا خستگی را از تن خود بیرون کند . چشمش به استخوانهای پوسیده ای افتاد به فکر فرو رفت و با تعجب گفت : چگونه می شود که این استخوانهای پوسیده در روز قیامت دوباره زنده شوند .در این هنگام چشمهایش را برهم نهاد پاهایش سست شد و به خواب عمیقی فرو رفت او مُرد و استخوانهایش پراکنده شد . پس از مدتی خدا او را زنده کرد . عُزَیر چشمانش را مالید و دنبال الاغش می گشت . فرشته ای بر او نازل شد و گفت : ای عُزَیر فکر می کنی چقدر خوابیده ای : گفت یک روز یا کمتر . فرشته گفت : صدسال است که در اینجا بوده ای . باد بر پیکرت وزیده و باران بربدنت باریده : ای عزیر میوه های تو که فاسد شدنی هستند دراین صدسال سالم مانده اند اما الاغت مرده و استخوانهایش پراکنده شده است به زودی خداوند زنده شدن آن را هم به تو نشان خواهد داد عزیر نگاه کرد دید استخوانها جمع شدند ، گوشت و پوست و روح به آن بازگشت و الاغ زنده شد فرشته گفت : این درسی برای آیندگان است تا بدانند خدا انسانها را می میراند و دوباره می تواند زنده شان کند . عزیر برالاغش سوار شد که به منزل رود .تمام راه ها و علامتها عوض شده بودند با فکر و دقت بسیار به راه افتاد تا به منزل رسید .دررا کوبید پیرزنی لاغراندام و قد خمیده با چشمانی ضعیف در را باز کرد . عزیز به او گفت آیا این منزل عزیر است . پیرزن گفت آری و باگریه ادامه داد عزیر سالهاست که ناپدید شده است و مردم او را ازیاد برده اند عزیر گفت من عزیر هستم و تو مادر منی خداصد سال جان مرا گرفت و حالا مرا زنده کرد . پیرزن گفته او را باور نکرد برای اینکه او را امتحان کند گفت عزیر مرد خدایی بود . خدا دعای او را مستجاب می کرد اگر تو عزیری از خدا بخواه مرا سالم کند . عزیر دعا کرد و مادرش سالم شد پیرزن به سراغ همسالان خود رفت اکثر آنان مرده بودند و آنهایی که مانده بودند پیر و فرتوت شده بودند . حتی نوه های پیرزن نیز در حال پیر شدن بودند . او به مردم گفت ای مردم عزیر که صد سال پیش از دست داده بودید اکنون بازگشته و خداوند دوباره او را زنده کرد. مردم از راه های مختلف او را امتحان کردند و مطمئن شدند که او همان عزیر است . و خداوند داستان عزیر را در قرآن ذکر نمود تا عبرتی باشد برای آنها که می گویند چگونه ممکن است بعدا ز مرگ دوباره زنده شویم ...

 



نویسنده: مرد بارانی | شنبه 84 دی 24 ساعت 2:4 عصر |